ببند در آن دلت را …
که به روی همه باز است !!!
یخ کردم … !
ببند در آن دلت را …
که به روی همه باز است !!!
یخ کردم … !
سـاده نیســت گذشتن از کســی کــه ؛
گذشتــه هایت را سـاختــه است
در پاییز جوانه زدن
در باران آغوشت زیستن
حسی ست
که برگهای خودکشی کرده در آن نفس نکشیده اند
سرخ
زرد
سبز
مهم نیست
تمام شاخه های درخت یک پرچم را به اهتزاز در می آورند
בلتنگتـــ ڪـﮧ مے شوم
פֿوבم را בر آینـﮧ مے بینم وבر چشمـانـم
تــو را تماشا مے ڪنم ڪی مے شود
از آب و آینـﮧ ها برخیزےو پیش בست هاے פֿـالیـم
بنشیــنے ؟
"בلتنـــگتـــ ـــ ــــ ــم...
چه زیبا می بافی
دار من را
تو،
با تارهای گیسویت
زیبایی ات
سیگارها ...
وظیفه تو را انجام میدهند...
نگران حال من نباش...
من کم کم آرام میشوم...
روزی که بیایی آنقدر آرامم که
دیگر حتی چشمهایم هم نمیتوانند به تو سلام کنند...
تعداد صفحات : 14