نه از برگم نه از جنگل نه از باران نه از شبنم
نه آن تعمیــدی رودم نه آن مریم تـرین مریم
منم هم سقف دیروزی که عطر خانگی دارد
که دستان تو را باید به شام سفـره بسپـــارد
نه از برگم نه از جنگل نه از باران نه از شبنم
نه آن تعمیــدی رودم نه آن مریم تـرین مریم
منم هم سقف دیروزی که عطر خانگی دارد
که دستان تو را باید به شام سفـره بسپـــارد
کمــی با من مــدارا کن کمــی با من مــدارا کن
که خود را با تو بشنــاسم من گم را تو پیــدا کن
تو را از شب جدا کردم تو را از قصــه آوردم
نمی شد با تو بد باشم نمی شد از تو بر گردم
کمی با من مـــدارا کن کمــی با من مـــدارا کن
صبـوری کن تحمل کن من گـم را تو پیــدا کن
تنها برخی از آدمها
باران را احساس می کنند …
بقیه فقط خیس می شوند
گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد
و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض
تا بیاید از راه
از خم پیچک نیلوفرها
روی موهای سرت بنشیند
یا که از قطره آب کف دستت بخورد
گاه یک سنجاقک ، همه معنی یک زندگی است ..
در خاطرش جایی دارم...
دلم تنگ همان کسی است که دیگر حتی
جواب سلامم را هم نمی دهد
دلم تنگ همان کسی است که وَقتی
از کنارش میگذرم دیگر به من نگاهی نمیکند
دلم تنگ است...تنگ
نمیدانم دیگر چطور باید میبودم که نبودم
این روزا خیلی تنهام، خیلی داغونم
هست کسی که مثل من دلش
نه برای کسی،
نه برای عشقی،
نه برای جایی…
نه برای چیزی!
بلکه دلش برای خودش تنگ شده…
برای خود خودش!
دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم
وقتی محبت کردم و تنها شدم،
وقتی دوست داشتم و تنها ماندم...
دانستم;
باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید
وقتی دل ارزش خودش را از دست بدهد
و چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشد،
وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی،
وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشد گفته باشی،
وقتی دیگر دفتر و قلم هم تنهایت گذاشته باشند،
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند،
وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی،
وقتی احساس کنی تنهاترین هستی،
چشمهایت را ببند و از ته دل بخند
که با هر لبخند روحی خاموش جان میگیرد و درخت پیر جوان میشود.
خدایا بیا پشت آن پنجره که وا میشود رو به سوی دلم !
بیا پرده ها را کناری بزن که نورت بتابد به روی دلم !
خدایا کمک کن که پروانه ی شعر من جان بگیرد
کمی هم به فکر دلم باش ، مبادا بمیرد
خدایا دلم را که هر شب نفس می کشد در هوایت
اگرچه شکسته ، شبی می فرستم برایت
می گویند : سـاده نیست . . .
گذشتن از كسى كه گذشته هایت را ساخته و آینده ات را ویران كـرده ...!!!
امـا من گذشتم . . .
شــک نـدارم هـمـین روزها ...
هیـچ گـرسـنه ای باقی نمــــی ماند ...
هـــمه سیــــر مـی شـوند, از زنــدگی ...
من نه فرهادم ، نه مجنونم ، نه بیژن ،
به ﺣﺮﻓﺶ ﮔﻮﺵ ﻧﺪﯾﺪ !
ﺗﺎ ﻣﯽﺗﻮﻧﯿﺪ ﺍﺯﺵ ﻋﮑﺲ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ....
ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﺵ ؛
ﺍﺧﻢﻫﺎﺵ ،
ﻟﻮﺱ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎﺵ
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ....
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﮑﺲﻫﺎ ﻭ ﻓﯿﻠﻢﻫﺎ
ﺍﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭﺍﯾﻦ ﻫــــــــــﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ . .
لیـــــــاقت میــــــــخواهــــــد…
بـــــودن در قلــــــب دخــــترکـــــی که تمـــــام دنــــیایـــــش ،
حـــــــــرف هـــــــای نــــــــزده اش اســـــــــــتـــــــــــ…!!!
بــا تَمــامِ مِـداد رَنـگـے های دُنیــا
به هـَـر زَبــانی کــه بـِدانــے یـا نــَــدانے
خـالــے اَز هَــر تـَشـبیـه وَ اِسـتــعاره وَ ایـــهـام
تَـنهـــا یـــک جـــُـــــمله بـَــرایـت خـواهـَـــم نــِـوشــت
دوسـتَت دارَم خـــاص تــَــریـن مـُـخـاطـَـب خــــاص دُنیـــــا
✘لبخند کـــهـ میزنم
در בنیای کـــودکانــه ے خوבتاטּ فکر میکنیב
בرבے نیستــــــ
زجـــ ـری نیستــــــ
غمـے نیستــــــ
اما با هر لبخنـב روحم زخم برمیבارב
قهـ قهـ کـــهـ میزنـم בلم زجه میزنـב
این استــــــ حکایتــــــ کسے کهـ
با خنـבه هـایش دنـیایی را مے خنבانـב........✘
من ! فـقـط یـک واسـطه بـودم !!!
دل را خـدا داد و تـو هـم بـردی ...
جـَـزایــی بـالاتــر از ایــن نیسـت ، بـه كسـی كـه
قسمـت تــو نیسـت ، دلــــ ببنــدی .... !!!
وقــتی زنــــی دیــوانــه وار باتـــو بــحث میـکنه خـــوشــــحال بــــاش...
یــعنــی هـــنوز دوســت داره
یـــــعنــــی بـــراش مـهمــی
یــــعنــــــــی رو تــــو حســـاسِ...
یــــعنـــــــی روت غیـــــــرت داره...
یــــعنــــــی می خــــواد تـــــو دیــوانه....
بـــــــترس از ســــــــکوت زن,
چــــــــون نشانه پـــــایــــان توســـــت
زنی که ســـــــکوت کرد یعنـــی تــــورو بـــرای خـــودش تمـــــوم کرده...
ببند در آن دلت را …
که به روی همه باز است !!!
یخ کردم … !
سـاده نیســت گذشتن از کســی کــه ؛
گذشتــه هایت را سـاختــه است
در پاییز جوانه زدن
در باران آغوشت زیستن
حسی ست
که برگهای خودکشی کرده در آن نفس نکشیده اند
سرخ
زرد
سبز
مهم نیست
تمام شاخه های درخت یک پرچم را به اهتزاز در می آورند
בلتنگتـــ ڪـﮧ مے شوم
פֿوבم را בر آینـﮧ مے بینم وבر چشمـانـم
تــو را تماشا مے ڪنم ڪی مے شود
از آب و آینـﮧ ها برخیزےو پیش בست هاے פֿـالیـم
بنشیــنے ؟
"בلتنـــگتـــ ـــ ــــ ــم...
چه زیبا می بافی
دار من را
تو،
با تارهای گیسویت
زیبایی ات
سیگارها ...
وظیفه تو را انجام میدهند...
نگران حال من نباش...
من کم کم آرام میشوم...
روزی که بیایی آنقدر آرامم که
دیگر حتی چشمهایم هم نمیتوانند به تو سلام کنند...
در جستجوی تو چشمانم از نفس افتاد ،
در کجای جغرافیای دلت ایستاده ام که خانه ام ابری است ،
همیشه دلتنگ توام ...
فرقـے نمـے کند !!
بگویم و بدانـے ...!
یا ...
نگویم و بدانـے..!
فاصله دورت نمی کند ...!!!
در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!
جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:
دلــــــــــــــم.....!!!
" تـــو "
دو حرفـــــــــ ــــــ ــــ بیشتر نیســـت ،
کلمه ی کـــوتاهی
کـــــ ـــ ـه برای گفتنش ..
جانم به لبــــــ ـــ ـ رسید و
ناتمـــــ ــــ ــام ماند ..*
حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!
حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه
اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ!
خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود!
برمیگردم چـون
دلـتنـگـت مــی شــوم!!!
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
دلِ سبــــــزم را گــــــ ــــ ـره زد ..
و رفتـــــــ ــــ ــ تا بـــــــه آرزوهـــایش برســــد ..
گـل یا پــوچ؟
دستتــــــ را باز نکن، حســم را تباه مکــن
بگذار فقط تصــــــور کنم ..
که در دستانتــــ
برایـــم کمی عشق پنهـــان است ..
در بدرقــــــه چشمان تو نميتوان غربت را فراموش كرد و
كوچــــــه سرارسر ميشود از وداعي عاشقانــــه...
میدانی تنهایی کجایش درد دارد !!؟
انکارش ...
خاطراتــــــ ـــ ـ کودکیـم را ورق می زنــــ ـــ ـم
و یک به یک ، عکسها را با نگاهــــ ــ ـم می نوشم
عکسهـای دوران کودکیــــــ ــــ ـم طعـــــم خوبـی دارنــد ....
" بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..
بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ
با این همه بنــد
چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم" ..
هوایت که به سرم می زند
دیگر در هیچ هوایی،
نمی توانم نفس بکشم!
عجب نفس گیر است
هوایِ بی توئی!
کاش میدانستی
لحظه هایم
بی تو تنهاست....
امید وصــل تـــو نگذاشت تا دهـــم جان را
وگـــر نه روز فراق تـــو مردن آســـان بود
همیشــــ ـــ ـه از آمدن ِ نــ بر سر کلماتــــــ ـــ ـ مـی ترسیــدَم !
نـ داشتن ِ تو ...نـ بودن ِ تو ...
نـ ماندن ِ تو ...
.
.
.
کــاش اینبــار حداقل دل ِ واژه برایــــ ـــ ـم می سوختـــــ ـــ ـ
و خبــری مـی داد از
نـ رفتن ِ تـــو ..
تعداد صفحات : 4